لحظه هاي ما براي هو

ساخت وبلاگ
دوست دارم نمازهارو با بچه ها بیایم مسجد بخونیم.اینقده بهشون خوش میگذره. هم دوست پیدا میکنند. هم کلی بازی میکنند. هم شکلات میگیرن. هم خانومها حجابشون رو تشویق میکنند و مهتر از همه با این فضا دوست میشن. چند روز پیش همه رفته بودند و ما جزء آخرین نفراتی بودیم که داشتیم از مسجد میومدیم بیرون.از دور متوجه شدم کفش هامون تو جاکفشی نیست.اینطرف و اونطرف رو نگاه کردم و دیدم یکی قبل رفتنش دونه دونه کفش هارو از جا کفشی دراورده و اینجوری جلو پله ها جفت کرده و رفته.همان کیفیتی که نماز میخوانیم، جان میدهیم!آیت الله جاودانپی نوشت:منو احمد رضا خیلی وقته از نظر شرکت در مراسم معنوی و مذهبی از همدیگه مستقل شدیم.مثلا در مورد همین مسجد رفتن. من معطل نمیمونم که احمدرضا حتما بیاد تا منم برم مسجد.ازش میپرسم بریم مسجد؟اومد اومد، نیومد خودم با بچه ها میرم مثل این چند روز.مشهد هم همینطور بودیم. هر کسی هر زمانی که دوست داشت و سرحال بود میرفت و اینجوری بود که ما اکثرا تنها و جدا جدا میرفتیم داخل حرم، نه خانوادگی. لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 21:06

با احمدرضا و بچه ها زدیم بیرون تا چای عصر رو اینجا بخوریم احمدرضا با شوخی و خنده میگه:" مریم تا چند سال دیگه وقتی دستامون اینجوریه میخوای عکس بگیری؟! " خیلی جدی میگم:"تا همیشه " برچسب‌ها: عاشقانه لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 21:06

تمام حواسم موقع پیاده روی؛جمع طبیعته.نه تیپ خودم برام مهمه. نه تیپ بقیه ی آدمها.نه خونه های چند طبقه و لوکس نه ماشین های شاسی بلند و خارجی... تمام تمرکزم به طبیعته،همینجور که راه میرم دست میکشم به درختها و به برگهاش.گاهی بغل گل های خودرویِ کنار خیابون وایمیسم و خوب نگاهشون میکنم و به این فکر میکنم که چقدر زیبان! و چه خالق زیباتری دارند.نفس عمیقی میکشم عشق رو میفرستم تو ریه هام، لبخند عمیقی میزنم و به خودم میگم همه ی اینها مال تویه مریم!! مال تو! مگه خدا نگفته:آسمان و زمین و هرچه در اون هست رو برای تو آفریدم و تو رو برا خودم.قلبم به تپش میفته وقتی به این فکر میکنم که یکی هست بزرگتر از تمام جهان، خالق همه ی هستی و نیستی! که عاشقِ منه.دوسم داره. و برای این دوست داشتنش خرج کرده.خرجی نه به اندازه ی یه دسته گل رز!!هزاران هزار گل رنگارنگ و ریخته زیر پام و بهم گفته:دوست دارم! فقط برا من باش.باشه؟ای وای که قلب من طاقت این حرف رو نداره! بذار نباشم.بذار ذوب شم و مثل این گل دوباره از عشقت متولد. #عاشقانه#عارفانهبرچسب‌ها: عاشقانه, عارفانه لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 21:06

بسم الله الرحمن الرحیمپیاز را نگینی خرد کردم و با کمی روغن و زردچوبه تفت دادم. تکه گوشت ها را هم اضافه کردم درب قابلمه را گذاشتم و در یک قدمی گاز روی تخت نشستم و خوب به اطراف نگاه کردم.بیش از ده روز است که در اینجا؛یک اتاق نه متری از یک هتل بزرگ!همسایه ی امام رضا شده ایم.اتاقی که نه کمدی دارد و نه لباس های رنگی که در آن آویزانشان کنیم. همان یک دست که با خودمان همراه کردیم را میشوریم و دوباره میپوشیم.اتاقی که جنس ملحفه ی روی تختش نه مانند مخمل لطیف است نه مثل ساتن دلربا و نه حتی گلدوزی شده.یک پارچه نخیِ سفید ساده!که کارش را خوب بلد است و هر شب حدیث پیامبر ص را به یادمان می اندازد که خواب برادر مرگ است.چشم میچرخانم به گوشه ی اتاق،به چمدانی که برنج و سیبزمینی،شکلات وعسل،لباس و شامپو همه را در خود جای داده،مشابه همان کاری که آن حجم از قفسه های کمد خانه ام برایم می کرد،بگذریم که کمد خانه با آنهمه فراخی همیشه برایم کم بود و این چمدان هنوز نصفش خالی!تنها داراییِ مان در اینجا چهار تا استکان قدیمی است و یک سینی پلاستیکی.اینجا نه خبری از کریستال چک هست نه چینی فرانسه نه حتی سیلور ترکیه.اما پر هست از دلخوشی، شادی و حال خوش معنوی.انگار در همسایگیِ امام رؤوف ما هم نسبت به هم مهربانتر شده ایم.در همین اتاق نه متری میخندیم،بازی میکنیم،دور هم غذا میخوریم،باهم تمیزکاری میکنیم و شبها قصه ی مهربانی ضامن آهو را تعریف.بیشتر از اینکه حواسمان به کوچکی اتاق باشد به کوچک نبودن خودمان است!که یک وقت خُلقمان در محضر و همسایگی امام نگیرد و اتاق نه متری اخلاقمان را هم چند متری نکند.دیشب که بی خوابی،تنگی جا،شیطنت بچه ها داشت اذیتم میکرد و نزدیک بود اخلاقم دور از شان همسایه ی امام بودن بشود،نفس عمیقی کشیدم،ل لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 36 تاريخ : پنجشنبه 7 ارديبهشت 1402 ساعت: 12:44

بسم الله الرحمن الرحیمبچه ها را پیش احمدرضا گذاشتم و خودم تنها به دیدن پروین خانم از بستگانِ همسر رفتم.وارد منزلشان شدم.کنار حاج آقا نشسته بودند.به گرمی احوالپرسی کردم دست دادم و به آغوش گرفتمش.خیلی سرد جوابم را داد:خوبید شما؟ خوش گذشت؟ بفرمایید بشینید.نشستم کنارش و مشغول صحبت شدیم.بیشتر من حرف میزدم و او سر تکان میداد.برایش از شمال گفتم از آب و هوایش از بچه داری...او هم گوش شده بود و گاهی زورکی سری تکان میداد.حاج اقا هم آنطرف درحالیکه تسبیح میچرخاند مشغول کار خودش بود.تلفن همراهم زنگ خورد.همینطور که با گوشی صحبت میکردم متوجه شدم که حاج آقا دارد به پروین خانم اشاره میکند که بلند شو و چایی بیاور زن، چرا تا حالا نیاوردی؟! چند دقیقه بعد... پروین خانم وارد سالن شد در حالیکه یک چای بیرنگ در دست راستش بود و در دست چپش دو عدد خرمای بدون پیشدستی.خرماها را داخل نعلبکیِ چای گذاشت و ایستاده به دستم داد،خواست روبرويم بنشیند که دیگر حاج آقا نتوانست خودش را کنترل کند با تَشَر به همسرش گفت این چه وضع چای آوردنه!! پس قندانت کو؟! آخر این حرکت از پروین خانم که بسیار اهل تعارفات است بعید بود.نه خبری از سینیِ آیینه ای اش بود، نه ظرفی که لاقل خرما داخل آن باشد.سرم را پایین انداختم تا پروین خانم خجالت نکشد و برای اینکه اینبار برای آوردن قند به زحمت نیفتد،گفتم نیازی نیست. همین خیلی عالیه و سریع چای را که از قضا بسیار سرد! هم بود سر کشیدم و همزمان با دستم به پروین خانم اشاره کردم که بنشیند.مهمانی دلچسبی نشد.دلم میخواست سریعتر از آن خانه بروم بیرون.کمی تعلل کردم.اینبار بخاطر حاج آقا، که یوقت پیش خودش خیالات نکند من از کرده ی زنش ناراحت شده ام و شرمنده شود و بعد رفتنِ من قیل و قال راه بیندازد....موقع لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 39 تاريخ : پنجشنبه 7 ارديبهشت 1402 ساعت: 12:44

بسم الله الرحمن الرحیماز روزی که رسیدیم شب ها وقت خواب، محمد کوچولو اذیت میکنه. بهونه میگیره و تا صبح حداقل ده بار با گریه از جاش بلند میشه.منم دل به دلش میدادم؛ تا دیشب که بخاطر کمبود خواب دچار سردرد شدم.همسری خواب بود. منم بچه ها رو خوابوندم. اومدم خودم بخوابم محمد دوباره بهونه گرفت و بیدار شد.حدودا نیم ساعت گذاشتمش روپام که خوابش برد،تا از جام بلند شدم دوباره گریه کرد. منم از شدت سردرد غر زدم و با ناراحتی گذاشتمش رو زمین و گفتم بخواب دیگه!من سرم داره میترکه!چرا نمیذاری بخوابم!؟با همین جمله همسر از خواب بیدار شد!! و این دقیقا چیزی بود که من میخواستم!!! بیدار شه و وضع منو ببینه!! طفلک احمدرضا دلش سوخت رفت محمد رو خوابوند. منم اومدم سرجام دراز بکشم، مگه تونستم بخوابم!عذاب وجدان داشت دیوونه م میکرد. اینکه چرا صبر نکردم!؟چرا غر زدم!؟ چرا با غر زدنم عمداً احمدرضا رو بیدار کردم!؟ چرا خواب و آرامش احمدرضا رو بخاطر راحتی خودم به هم زدم!؟ چرا اشک محمد رو درآوردم؟ چرا مأمنِ مهربونی نشدم برا محمد؟ ...یعنی نمیشد کمی بیشتر پیشش بمونم؟یعنی نمیشد خواب احمدرضا رو به هم نزنم؟نمیشد با خوشحالی بیشتری صبوری میکردم!!؟چرا خودپسندی کردم؟ چرا راحت طلبی کردم؟پس کی میخوام بفهمم گیر من تو همین ریزه کاریاست.تو همین جاهایی که صبرم تموم شده و قراره اون اتفاق قشنگه یعنی بزرگ شدن ظرف وجودی برام بیفته و خودم مانع میشم. چرا من این لحظه ها رو از دست میدم‌؟ چرا من حواسم نیست که این اتفاق یعنی تموم شدن صبرم برام خوبه نه بد‌؟ چرا خرابش کردم؟ چرا از دستش دادم ‌؟ چرا در لحظه درست عمل نکردم!!؟ چرا نقطه ی عطفم رو بجا نشناختم؟! و هی این حدیث رو با خودم تکرار میکردم که مؤمن کسی هست که دیگران از دستش در آسایش باشند و لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 7 ارديبهشت 1402 ساعت: 12:44

وقتی مجرد بودم زندگی قشنگ و بدون دغدغه ای داشتم.خودمو آدم خوبی میدونستم و بهشت رو بر خودم واجب.بیشتر از سنم سواد داشتم و خودمو عقل کل میدونستم و برای آدمای باسواد ارزش خیلی زیادی قائل بودم.از آدمای خیلی مذهبی بدم میومد و میانه رو هارو بشدت دوست داشتم.اما 1 سال بعد ازدواجم همه چیز زندگیم عوض شد.همه چیز....همسرم شاید یک سوم ملاکهایی رو که من دنبالش بودم رو هم نداشت.در تمام طول دوره آشناییمون با اینکه میخواستم ازش فرارکنم و بهش بگم "نه" اما....اون ایقدر درون مایه اصولی و عقلانی صحیحی داشت که عقل کل من رو شکست داد و عقل و دل رو با هم تسخیر کرد و من بعد گذشت یکسال علت شکستم رو فهمیدم !!و الآن با تمام وجودم دوستش دارم.بدون ذره ای!اغراق هر روز بیشتر از دیروز.--------------------------------اینجا یک محیط کاملا زنانه است.نوشته هاش هم تماما دلنوشته است.شرعا به هیچ عنوان راضی نیستم که این صفحه توسط آقایون خونده بشه کپی بشه یا پخش بشه[email protected] لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 29 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1402 ساعت: 1:15

بسم الله الرحمن الرحیمبا مهدیه(دوستم) قرار داشتیم.برویم خانه ی یکی از دوستان مشترکمان .در میانه راه از او میپرسم:-امروز عید است یه جعبه شیرینی بخریم‌ براشون؟خنده ای می‌کند و می‌گوید:+من که کیف پول با خودم نیاوردم!-ایرادی نداره من پول همرام هست.بخرم؟+هرجور خودت میدونی!در فرهنگ لغتِ مهدیه هرجور خودت میدانی یعنی روی من حسابی باز نکن.خودت اگر میخواهی بخر.شیطانکی نشسته پشت گردنم و از سرِخیرخواهی(شما بخوانید شرخواهی)حرفهایی میزند.مثلا میگوید:مهدیه که پولدار است، هیچی نمیخرد.تو با این درآمدِ کمت حاتم نشو.نخر پولت نیازت میشود.آنها بهتر از این چیزی که تو میخری میخورند.به حرفهایش توجهی نمیکنم .وارد مغازه میشوم.طبقِ عادت سلیقه ی میزبان را بلدم مقداری شیرینیِ زبانِ کنجدی میخرم و کمی هم شیرینی خامه ای برای کوچولویشان.آقای قناد هم هنرمندانه آن را در یک جعبه برایم میپیچد.سوار ماشین میشوم. جعبه ی شیرینی را می‌دهم دست مهدیه و حرکت میکنم.مهدیه دارد از خاطرات اداره تعریف میکند و میخندد.من هم دل به دلش میدهم.شیطانک دوباره به سراغم میاید و میگوید:چطور ممکن است مهدیه،که یک کارمند دولتی ست نه همراهش پول باشد و نه کارت.نکند دروغ....کات!احساس میکنم تا همینجا هم زیادی درِخانه ام را به رویش باز کرده ام.به مدد الهی از ذهنم بیرونش می کنم.مهدیه هنوز دارد خاطره تعریف میکند و من تمام تمرکزم روی ورودی ذهنم است.مبادا دری باز شود و شیطانک دوباره سرک بکشد.به خانه ی دوستمان میرسیم،تا من ماشین را پارک کنم،مهدیه شیرینی به دست زنگ خانه را می‌زند.شیطانک که حسابی از بی محلی هایم لجش گرفته.اینبار قوی تر آمد به سراغم.می گفت:تو پول شیرینی را دادی ولی جعبه دست مهدیه ست و حالا صاحب خانه خیال می‌کند مهدیه شیرینی خریده نه ت لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 69 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 11:40

بسم الله الرحمن الرحیمعطر قیمه فضای خانه را پر کرده.قاشق را برمیدارم و برای بارچندم طعم غذا را میچشم.اووم به به عالی شده.درست طعم قیمه ی نذریِ مادربزرگ را میدهد؛از نتیجه کار لبخند میزنم.زیر گاز را خاموش میکنم.تعدادی خیار،گوجه برمیدارم و همانطور که سرپا ایستاده ام ‌ماهرانه شروع میکنم به یکدست ریز کردنشان.آخر همسری عاشق سالاد شیرازیِ کنار قیمه ست لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 59 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 11:40

بسم الله الرحمن الرحمیمبابام بعد یکسال اومده خونمون.یه نگاه به اینور دیوار سالن میندازه میبینه عکس رهبر. یه نگاه به اونور دیوار میبینه عکس حاج قاسمه.بغض میکنه از خوشحالی، چشاش برق میزنه و میخنده.تازه نمیدونه تو فانتزی ذهنم قراره یه طاقچه بیاد روی دیوار اصلی سالن که عکس اقا سید روح الله خمینی ره بمونه وسط این دلبرا...شایدم یه قاب عکس خالی بالاسرش که زیرش با یه تیکه کاغذ کاهی نوشته شده... متی ترانی و نراک.اللهم عجل لولیک الفرجپی نوشت:خدایا شکرت که بجای تابلو عکس های بی مفهوم بجای تابلوهای گرانقیمت بی ارزش! علاقه ام به دیدن اینهاست.اینهایی که حتی قاب عکسشون بهم انگیزه میدن برای عاشقی تو. لحظه هاي ما براي هو ...ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 79 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 11:40