بسم الله الرحمن الرحیماز روزی که رسیدیم شب ها وقت خواب، محمد کوچولو اذیت میکنه. بهونه میگیره و تا صبح حداقل ده بار با گریه از جاش بلند میشه.منم دل به دلش میدادم؛ تا دیشب که بخاطر کمبود خواب دچار سردرد شدم.همسری خواب بود. منم بچه ها رو خوابوندم. اومدم خودم بخوابم محمد دوباره بهونه گرفت و بیدار شد.حدودا نیم ساعت گذاشتمش روپام که خوابش برد،تا از جام بلند شدم دوباره گریه کرد. منم از شدت سردرد غر زدم و با ناراحتی گذاشتمش رو زمین و گفتم بخواب دیگه!من سرم داره میترکه!چرا نمیذاری بخوابم!؟با همین جمله همسر از خواب بیدار شد!! و این دقیقا چیزی بود که من میخواستم!!! بیدار شه و وضع منو ببینه!! طفلک احمدرضا دلش سوخت رفت محمد رو خوابوند. منم اومدم سرجام دراز بکشم، مگه تونستم بخوابم!عذاب وجدان داشت دیوونه م میکرد. اینکه چرا صبر نکردم!؟چرا غر زدم!؟ چرا با غر زدنم عمداً احمدرضا رو بیدار کردم!؟ چرا خواب و آرامش احمدرضا رو بخاطر راحتی خودم به هم زدم!؟ چرا اشک محمد رو درآوردم؟ چرا مأمنِ مهربونی نشدم برا محمد؟ ...یعنی نمیشد کمی بیشتر پیشش بمونم؟یعنی نمیشد خواب احمدرضا رو به هم نزنم؟نمیشد با خوشحالی بیشتری صبوری میکردم!!؟چرا خودپسندی کردم؟ چرا راحت طلبی کردم؟پس کی میخوام بفهمم گیر من تو همین ریزه کاریاست.تو همین جاهایی که صبرم تموم شده و قراره اون اتفاق قشنگه یعنی بزرگ شدن ظرف وجودی برام بیفته و خودم مانع میشم. چرا من این لحظه ها رو از دست میدم؟ چرا من حواسم نیست که این اتفاق یعنی تموم شدن صبرم برام خوبه نه بد؟ چرا خرابش کردم؟ چرا از دستش دادم ؟ چرا در لحظه درست عمل نکردم!!؟ چرا
نقطه ی عطفم رو بجا نشناختم؟! و هی این حدیث رو با خودم تکرار میکردم که مؤمن کسی هست که دیگران از دستش در آسایش باشند و لحظه هاي ما براي هو ...
ادامه مطلبما را در سایت لحظه هاي ما براي هو دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hamsarimitoo بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 7 ارديبهشت 1402 ساعت: 12:44